از این دختر بچه یاد بگیریم

يه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازي ميکردن. پسر کوچولو يه سري تيله داشت و دختر کوچولو چندتايي شيريني با خودش داشت.
پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تيله هامو بهت ميدم؛ تو همه شيرينياتو به من بده.
دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترين و قشنگترين تيله رو يواشکي واسه خودش گذاشت کنار و بقيه رو به دختر کوچولو داد.
اما دختر کوچولو همون جوري که قول داده بود تمام شيرينياشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابيد و خوابش برد.
ولي پسر کوچولو نمي تونست بخوابه چون به اين فکر مي کرد که همونطوري خودش بهترين تيله اشو يواشکي پنهان کرده شايد دختر کوچولو هم مثل اون يه خورده از شيرينيهاشو قايم کرده و همه شيريني ها رو بهش نداده.

نتيجه اخلاقي داستان
عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صداقت ندارد
آرامش مال كسي است كه صداقت دارد
لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند
آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند

واقعیت تلخ ............

تو ماشین بودم نشسته بودم  منتظر رفیقم سرم به کار خودم بود تا اینکه سرم رو اوردم بالا یه نگاهی بندازم به بیرون چشم افتاد به یکی از همکلاسیای دختر کلاسمون دیدم اونم من رو دید والا تو کلاسا چند بار دیده بودمش دختر خوب و با ادبی بود به کسیم کاری نداشت همشم ساکت بود  دیدم  داره میره طرف یه خونه رفت داخل خونه اما اون بچه شهر ما نبود تا اونجام که از بچه های کلاس شنیده بودم یه جایی با چند نفر یگه اجاره کرده بودن توی شهر هم فامیلی اشنایی نداشتن گفتم حتما خونه ی یکی از دوستای اینجاییشه  نمیدونم والا چی بگم این گذشت تا اینکه روز یکی از امتحانات شد بیرون ساختمان همه منتظر بودیم در باز بشه بریم واسه امتحان دادن دیدم یکی صدام زد گفتم بله دیدم همون خانمست گفت یه لحظه کارتون دارم رفتیم اونورتر دیدم میگه تورو خدا اونروز رو به کسی نگین من رو کجا دیدین (راستش من اصلا کلا یادم رفته بود که اصلا دیدمش ) گفتم کدوم روز ؟ گفت همون روزی که تو ماشین بودیدن من رو دیدن گفتم اهان یادم اومد خوب مگه اتفاقی افتاده ؟ دیدم بغض کرد میگه مجبورم بخدا بابام 2 ماه مریضه خرج اینجام خیلی سنگینه منم حتما باید مدرکمو بگیرم تا برم جایی سر کار تا خرجمونو در بیارم میدونم شما من رو دید ولی بروی خودتون نیاوردید ممنون ولی من خودم دیگه طاقت نداشتم تو روتون نگاه کنم برم و بیام .  من دهنم بسته شده بود نمیدونستم چی باید بگم راستش من اصلا همچین فکری نکرده بودم در مورد این خانم تا الان فکر میکردم اینجرو کارارو کسایی انجام میدن که حداقل قیافشون معلومه ایناکارن . گفتم من اصلا فکری نکردم به کسیم حرفی نزدم ایشالاه که پدرتونم زودتر خوب بشن خداحافظ .

نمیتونستم دیگه تحمل کنم اون فضارو واقعا مغزم قفل کرده بود همش اون قیافه ی معصوم و با حجب و حیا میومد تو ذهنم اما با شنیدم این حرف کلا بهم ریختم با خودم فکر میکردم چند تا مثل این خانم هستن که ما خبر نداریم ؟ این درد از کجا میاد ؟ واسه چی اتفاق میفته ؟ یعنی این حق این خانم نبوده که با پاک امنی زندگی کنه ؟ نمیگم این خانم مقصر نبوده اما کسایی که همچین شرایطی رو برای این خانم پیش اوردن ایا مقصر نیستن ؟ از وقت شرایط اقتصادی بدتر شده امار طلاق رو دیدن چقدر بالاتر رفته ؟ من که نمیدونم چی بگم جاییم نبود این دردو بگم مجبور بودم اینجا بگم خدا اخر عاقبت همه ی مارو ختم به خیر کنه

این قافله عمر عجب میگذرد ... (تصویر و نوشته)

این قافله عمر عجب میگذرد ... (تصویر و نوشته)

ســلام! میشه با هـم حرفــ بزنیــم ...
4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده
5 ساله كه بودم فكر مي كردم مادرم خيلي چيزها رو مي دونه
6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر
8 ساله كه شدم ، گفتم مادرم همه چيز رو هم نمي دونه
14 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت
15ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، مادرم هيچي در اين مورد نمي دونه
16 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله
17 ساله كه شدم ديدم مادرم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده
18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه
21 ساله كه بودم پناه بر خدا مامانم به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه
25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از مادر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره
40 ساله كه شدم مونده بودم پدر و مادرم چطوري از پس اين همه كار بر ميومدن؟ چقدر عاقلن، چقدر تجربه دارن
45 ساله كه شدم ... حاضر بودم همه چيز رو بدم كه اونا برگردن تا من بتونم باهاشون دربارة همه چيز حرف بزنم !
اما افسوس كه قدرشونو ندونستم ......  

خيلي چيزها مي شد ازشون ياد گرفت!


حالا اگه اون هست و تو هم هستی، یه خورده ......

بی حجابم چون???????????

چون فکر می کنم با دیدن زیبایی هام از من چیزی کم نمی شه!

چون این طوری بهتر زیبایی ها و اهمیت من به بقیه اثبات می شه!
چون هیچ کسی به من نمیگه فقط به من زیبایی هاتو نشون بده!
چون بزرگترانم هم از دیدن زنها و دخترای بی حجاب لذت می برن، رو من غیرت و سختگیری ندارن!
چون اعتقادی به این که خدا برای زیبایی هایی که به من داده یک وقتی از من سوال می کنه، ندارم!
چون اصلاً اعتقادی به روز جزا ندارم! و همش همین دو روز خوشی دنیاست که مهمه!
چون به نظر من کسانی که نمی تونن از نشون دادن خودشون بگذرن، از کسایی که به خاطر خدا از این میل نفسانی می گذرن، با اراده ترن!
چون تمام اهمیت زن به نشون دادن زیباییشه و هرچه زنی زیباتر به نظر برسه زن بهتریه، پس باید زن زیبایی هاشو بیشتر بیرون بریزه!
چون زنی خوبه که نگاههای آتشین و هوس آلود بیشتری را سیراب کنه اون هم با بنزین!
چون مردها زن هایی رو دوست دارن که به همه تعلق دارن!
چون زن باید این قدر همگانی باشه که غیرت را در اطرافیانش ریشه کن کنه!
چون زن باید با مسخره کردن حجاب با بی حجابیش، نشون بده که به قرآن و آیات محکماتش اعتقادی نداره!
چون زن هرچه که بیشتر حواس خودش و مردان بیشتری را پرت کنه، با بهم زدن جامعه و خیابون و دانشگاه و محل کار، خدمت بیشتری به جامعه کرده!!
چون اگر حجاب خوب بود، هنرپیشه های غربی و زنان کشورهای پیشرفته از آن استفاده می کردن مخصوصاً توی این همه فیلمهای خارجی!!
چون اگر باحجاب باشم دیگه برنامه های من و تو و فارسی وان و ماهواره به دلم کوفت می شن!
چون دوست ندارم کسی تو کارم دخالت کنه، با این کار همه رو سرجاشون مینشونم!
چون دست خودم نیست، سلول به سلول تنم نگاه مردان چشم چران و هوسران را طلب می کنه!!!
چون دنیا رو باید دریافت و آخرت را کی دیده!! تازه خود خدا مقصره که این میل خود نمایی رو تو تمام موجودات گذاشته!!!
چون به مرگ اعتقاد ندارم و این که قراره گوشت و پوست و چشم و مو و ابروم توی قبر خوراک حشرات بشه و متلاشی شن!
چون الگوی من حضرت زهرا نیست که بخوام مثلش زندگی کنم، بلکه الگوی من زنان امروزن همون کسانی هستند که دشمن حضرت زهرا و عفاف و حجابش هستند.
چون با این کار متلک های بیشتری بهم میگن که همچین حالم جا میاد!! 
چون احساس می کنم اگر مردی با دیدن زیبایی های بدن بی حجابم، زنش از چشمش بیفته، تونستم کار مفیدی بکنم!
چون اگه پسری با دیدن من به هزارتا گناه بیفته، قدرتم رو تونستم ثابت کنم!
چون هر تق تق کفشم و هر ترمز و هر تصادفی که برای من می شه، نقش پررنگم را در جامعه ثابت می کنه!

روز پدر مبارک

روزی پدری دست خود را روی شانه پسر خود گذاشت و گفت من قویترم یا تو

پسر گفت من پدر جا خورده و دوباره پرسید من قویترم یا تو پسر گفت من پدر

بغض کرد ودوباره پرسید من قویترم یا تو پسر گفت من پدر ازجابلند شد چند

قدم باناراحتی و اشک از پسرش دور شد و دوباره پرسید من قویترم یا تو پسر

گفت تو ... پدر گفت چون من ناراحت شدم گفتی من قویترم ؟ پسر گفت نه آن سه

باری که گفتم من از تو قویترم چون دستت روی شانه ام بود پشتم به کوهی مثل

تو گرم بود اما وقتی دستت را برداشتی دیدم بی تو چیزی نیستم . . .

دو روی سکه(جالبه بخونبد )

لئوناردو داوينچی موقع کشيدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل بزرگی شد: می بايست "نيکی" را به شکل عيسی" و "بدی" را به شکل "يهودا" يکی از ياران عيسی که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند, تصوير می کرد. کار را نيمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پيدا کند.
روزی دريک مراسم همسرايی, تصوير کامل مسيح را در چهرة يکی از جوانان همسرا يافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هايی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچی هنوز برای يهودا مدل مناسبی پيدا نکرده بود.
کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی ديواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا کليسا بياورند , چون ديگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهميد چه خبر است به کليسا آوردند, دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچی از خطوط بی تقوايی, گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا, که ديگر مستی کمی از سرش پريده بود, چشمهايش را باز کرد و نقاشی پيش رويش را ديد, و با آميزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچی شگفت زده پرسيد: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل, پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعی که در يک گروه همسرايی آواز می خواندم , زندگی پراز روًيايی داشتم, هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عيسی بشوم!."
"می توان گفت: نيکی و بدی دورروي يك سكه هستند ؛ همه چيز به اين بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگيرند.
 

عکس / شما تیتر بزنید اگر می توانید

خدا وجود نداره !!!!!!!!(داستان کوتاه )

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسیدآیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفتبا این وصف خدا وجود ندارد).


دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد..

یک تـسـت روانشناسی

یک زن در مراسم ختم مادر خود، مردی را می بیند که قبلا او رانمی شناخت.
او با خود اندیشید که این مرد بسیار جذاب است.
او با خود گفت او همان مرد رویایی من است.
 
و در همان جا عاشق او می شود.
اما هیچگاه از او تقاضای شماره نمی کند و دیگر آن مرد را نمی بیند.
چند روز بعد او خواهر خود را می کشد.
 
به نظر شما انگیزه ی او از قتل خواهر خود چه بوده است ؟
 
 جواب در ادامه مطلب

ادامه نوشته