آخوند ها موهایشان را دم اسبی نمی بندند

سال 78 با ایشان آشنا شدم. دانشجو بودم، رفته بودم همایش کانون های فرهنگی و هنری دانشجویی.

 همایش از این قرار بود که دختر و پسرهای دانشجوی شرکت کننده را دریک اردوگاه جنگلی بزرگ چند روزی رها کردند. آهنگ بود، رقص بود، خوش وبش بود، درخت بود وتاریکی هم بود، بگذریم از این برنامه های فرهنگی دولت آن زمان . . .
دلم از این فضا گرفته بود که چشمم افتاد به یک روحانی مودب وخوش برخورد و البته خوش قیافه، فرق خوش قیافه و نورانی را نمی دانستم هنوز هم خوب نمی دانم. رفتم سراغش تا از روحانیت اش بهره ای ببرم و از کدورتم کمی بکاهم. اسمش محمدجواد اکبرین بود.
آشنا که شدیم دیدم حرفهایش به عنوان یک روحانی عجیب و غریب است. کم کم بحثمان داغ شد. به من می گفت جالب است، با اینکه شما دانشجویی و من حوزوی شما موضع حوزوی ها را داری و من موضع دانشجویان را.

تازه فهمیدم چرا او را به عنوان روحانی این جمع و این محفل پر شور ونشاط انتخاب کرده اند. وقتی داشتیم اردوگاه را ترک می کردیم، شنیدم چند دانشجو درباره دستاوردهای این همایش صحبت می کردند و خاطراتشان را می گفتند یکی از آنها می گفت برای دستاورد این همایش باید یک  زایشگاه و یک کودکستان هم بسازند.....ه
ارتباطم با اکبرین ادامه داشت، چند بار به  او تلفن زدم. مدتی هم پیگیر این بودم تا سوال هایی که در ذهنم درست کرده بود را جواب دهم و بلاخره جوابشان را پیدا کردم.
بعدها فهمیدم او سابقا در بابل درس می خوانده و هم مدرسه ای هایش از مناجات های زیبای او تعریف می کردند. مداح قابلی بود. بعد از آمدن به قم هم دعا ندبه هایش پرطرفدار بوده و بسیار دلنشین. دوستانش از  دعای ندبه های او در مدرسه معصومیه خاطراتی زیادی به یاد دارند.
او یک متدین متعصب بود و در این عقاید وکارهای گاهی تندش از هیچ ملامتی نمی ترسید. بگذریم که این  نترسی او ناشی از ایمان قویش بود یا از روحیه افراطی گری او. آنگونه که دوستانش می گویند همواره نوعی افراط در رفتارهای او دیده می شد.
سال 76 که سال  حساسی بود. در انتخابات خاتمی با رای بالا انتخاب شد، اکبرین هم از طرفداران و مبلغان او شده بود افراط های او داشت به شکلی دیگر نمایان می شد و همین امر به مذاق برخی خوش نیامده و  او را طرد کرده بودند. این برخوردها بر روندی که محمدجواد در پیش گرفته بود، بی تاثیر نبود. سیری که دامنه آن به اندازه فاصله دعای ندبه تا صدای آمریکا بود. . .
بعدها که طلبه شدم، در اولین سال حضورم در قم با منزلش تماس گرفتم. خانمش گوشی را برداشت و گفت که محمدجواد زندانی شده. پرسیدم چرا؟ گفت بخاطر مطالبی که در روزنامه نوشته. . .
سیر تغییرات محمدجواد ادامه داشت. بعدها فهمیدم که در کنار این اتفاقات، اعتقاداتش خیلی تغییر کرده بود. بعضی دوستانش می گویند بعد از این دوره بود که دیگر به ولایت فقیه نه تنها اعتقادی نداشت بلکه به شدت می تازید.
 
یازده سال از عمر طلبگی ام می گذشت. ایام محرم بود و به عنوان روحانی مبلغ به یک خوابگاه دانشجویی رفته بودم. مراسم  عزادادری و هیات داشتیم. هرشب به اتاق دانشجوها هم سر می زدم و گاهی مشاوره و بحثی علمی یا سیاسی  پیش می آمد.
یک شب هرچه تلاش می کردم، خوابم نمی برد، بدجوری به هم ریخته بودم، اتفاقی افتاده بود که  خیلی شوکه ام کرده بود. جریان از این قرار بود که بعد از مراسم هیات به اتاقم رفتم، ایمیل هایی برایم رسیده بود. در یکی از این ایمیل ها لیست افرادی که در یک کنفرانس در ضدیت با جمهوری اسلامی  شرکت داشتند، آورده شده بود از روی کنجکاوی نگاهی به اسم ها انداختم و میخکوب شدم. بله اشتباه نمی کردم اسم محمدجواد اکبرین هم در میان آنها بود. اسمش را  در اینترنت جستجو کردم، عکس هایی دیدم که برق از سرم پرید، همان اکبرین بود  با همان لبخند ولی دیگر عمامه نداشت و به جای آن موهایش را دم اسبی بسته بود و دست بر گردن ابی  خواننده آن ور آبی انداخته بود.


باورش برایم سخت بود، گیج شده بودم. حالا دیگر اکبرین کارشناس مذهبی بود، در شبکه بی بی سی و نمی دانم چه چیزی  را می خواست به عنوان اسلام به مخاطبان این شبکه معرفی کند.
اکبرین کجا و بی بی سی کجا!ه
حوزه علمیه قم کجا و صدای آمریکا و کجا!
درس مراجع تقلید کجا و ابی خواننده لوس آنجلسی کجا!ه
و این وجود کش دار اکبرین در طول عمری کوتاه بود که اکنون این همه را به هم پیوند زده بود. . .
 
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً ۚ  إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ
پروردگارا! دلهايمان را، بعد از آنکه ما را هدايت کردي، (از راه حق) منحرف مگردان! و از سوي خود، رحمتي بر ما ببخش، زيرا تو بخشندهاي

موسی و بد ترین بنده خدا


روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.

ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.

حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.

پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.

ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.

هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت…

دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟

ندا آمد:

ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما… هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟

پدر گفت:زمین.

فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟

پدر پاسخ داد: آسمان ها.

فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟

پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.

فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟

پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است.