سوتی معماری در تهران!!!


آیا تا به حال شهرک محلاتی سر زده اید؟ آیا بنای یاد بود این شهرک را از نزدیک دیده اید؟

جریان جرثقیلی است که برای ساخت یک گنبد عظیم ولی به جای اینکه این جرثقیل کنار گنبد قرار بگیرد وسط گنبد رو اشغال کرده

داستان ولی واقعی

یواش یواش گنبد ساخته شد و زمانی که آخرین قسمت گنبد گذاشته شد

همه نفس راحتی می کشند فریاد شادی از نهان کارگران و کارگزاران این بنا

بلند می شود همه به هم خسته نباشید می گویند و هم دیگر را در آغوش

می کشند ضربان قلب کار فرمای پروژه کند می شود گویی که اتفاقی افتاده است

کسی جرات حرف زدن ندارد در این سکوت یک کارگر ساده با صدای بلند سوالی میپرسد!!!؟

حالا جرثقیل رو چطور بیرون بیاریم!!!؟؟

این سوال سوالی است که دو سال است کسی نتوانسته است به آن پاسخ دهد بنده پیشنهاد میکنم حالا که این بنای بزرگ با هزینه ی زیاد ساخته شده و کسی پیشنهاد نمی کند این بنا را به کمدی ترین بنای تاریخ تبدیل کنیم و از آن برای جذب توریست استفاده کنیم وبلیت بفروشیم من اطمینان دارم کسانی هستند که برای انداختن عکس کنار این بنا پول خرج کنند!!!

لان دو سال از این قضیه گذشته و هیچ کاری نتونستن براش بکنن به جاش ما به عنوان یک شاهکار ( بی نظیر ) می تونیم عکسهاشو نگاه کنیم و چند دقیقه جدا تفریح کنیم


خجالت همسر پهلوی از نداشتن حجاب


جمعه شب‌ها مردم شاهد سریال کلاه پهلوی با موضوع کشف حجاب در زمان سلطنت رضا شاه هستند، ایده ای که شاه پهلوی با سفر به ترکیه و دیدن زنان بی حجاب در این کشور به فکرش خطور کرد که در ایران نیز باید زنان به شیوه اروپاییان به خیابان‌ها بیایند.

 
این طرح رضاه شاه با مخالفت شدید مردم همراه بود و حتی خود زنان دربار نیز از این اوضاع رضایت چندان نداشتند. دولتشهای آخرین زن رضا شاه در خاطرات خود به کشف حجاب و اینکه خود آن‌ها نیز از بی‌حجابی خجالت می‌کشیدند اشاره می‌کند. وی می‌گوید:

 
در آن زمان کلیه طبقات مردم پایبند به اصول اخلاقی خاصی بودند. خانمها در کوچه و خیابان کمتر رفت و آمد می‌کردند. مسئله چادر نبود و بیشتر زنان در آن روزگار چاقچور داشتند که نوعی روبنده بود. در چنان اوضاع و احوالی، یک دفعه با زور و اعمال قدرت، دستور رفع حجاب داده شد. به همین جهت هم با عکس‏‌العمل شدید مردم روبه‏ رو شد.

 
یادم می‌‏آید ما حتی موقعی که در اتومبیل نشسته بودیم و حجاب نداشتیم از دیدن عابرین خجالت می‌‏کشیدیم. این موضوع مربوط به طبقه خاصی نبود و عموم مردم از این دستور بدون مطالعه در رنج و عذاب بودند. رضاشاه دستور داده بود که همه ما باید بی‏حجاب باشیم. این کار اول بسیار مشکل بود، خجالت می‏‌کشیدیم و خیلی ناراحت بودیم. اوایل کلاه پوست سرمان می‏گذاشتیم و پالتو پوست با یقه بلند می‌‏پوشیدیم. سعی می‌‏کردیم کمتر در انظار ظاهر شویم و به همین جهت اغلب به بیرون شهر می‏رفتیم. یادم می‌‏آید در آن روزها معمولاً به باغ حسام‌‏السلطنه در اکبرآباد می‌‏رفتم تا ناچار نباشم در انظار عموم مردم بی‏حجاب باشم. چون از خودمان اختیار نداشتیم مجبور به اطاعت از دستور شده بودیم

 


درس بزرگی برای زندگی

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا می شد، برای چندهفته ای سفر می کردیم به این باغ خوش آب و هوا ، اکثراً فامیلهای نزدیک هم برای چند روزی می‌اومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، خاطره ای که می خوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره‌ی خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه‌ی فامیل اونجا جمع بودن، چون که وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوشگذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی قایم با شک بود اونم بعضی وقتا می تونستی، ساعتها قایم بشی، بدون این که کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه‌ی سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه‌ی انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند.

با خودم گفتم، انارهای ما رو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی
غروب که همه‌ی کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشونو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم :
بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم!

پدر خدا بیامرز ما، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت :
برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچه اس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اتاق، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتم و بوسید، گفت میخواستم ازت عذرخواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده، اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره.

شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه‌ی همه پولایی که بابا بهش داده بود ...»

آری، یاد باد روزگاری که مردمان، بزرگ و بخشنده بودند




سرت را بر زانوان خدا بگذار

دختری از مرد روحانی میخواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی مرد روحانی وارد
 
منزل میشود ، مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.
 
پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت: شما چه کسی هستید؟ و اینجا چه میکنید؟ روحانی خودش را معرفی
 
کرد و گفت: من دراینجا یک صندلی خالی میبینم گمان میکردم منتظر آمدن من هستید.
 
پیرمرد گفت آه بله... صندلی... خواهش میکنم بفرمایید بنشینید . لطفا در را هم ببندید. مرد روحانی با
 
تأمل و در حالی که گیج شده بود در را بست.
 
پیرمرد گفت : من هرگز مطلبی را که میخواهم به شما بگویم به کسی، حتی دخترم نگفته ام. راستش در
 
تمام زندگی اهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد
 
 
روزی به من گفت : "دوست من فکر میکنم "دعا یک مکالمه ساده با خداوند است." روی یک
 
صندلی بنشین یک صندلی خالی هم روبه رویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند بر
 
صندلی نشسته است این موضوع خیالی نیست. خدا وعده داده است که من همیشه با شما
 
هستم. سپس با او درد دل کن. درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت میکنی."

 
 
من چند بار این کار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند بار این کار را انجام میدهم.
 
مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد مرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد.
 
پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و مرد روحانی به خانه اش بازگشت.
 
دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و به او خبر مرگ پدرش را اطلاع داد. مرد روحانی بعد
 
از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد؟
 
دختر گفت: بله وقتی من میخواستم از خانه بیرون بروم او مرا صدا زد که پیشش بروم دست مرا
 
در دست گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه
 
برگشتم، متوجه شدم که او مرده است.
اما چیز عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و
 
سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است شما
 
چطور فکر میکنید؟
 
مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت: ای کاش! ما هم میتوانستیم مثل او از
 
این دنیا برویم.
 
از گذشته تا حال از حال تا آینده خدا با
 
توست در همین نزدیکی. پس خوشا به حالت که اشرف مخلوقاتی و خلیفه او بر
 
زمین. همواره با خودت زمزمه کن خدا در همین نزدیکی
 
است، در همین نزدیکی. بعضی وقتها سرت را بر روی زانوان خداوند قرار ده . با او
 
مناجات کن . خودتو
 
خالی کن . پروردگارت همواره منتظر توست . او مهربانترین مهربانان است.

گذر زمان !!!!!


وقتی پرنده ای زنده است ، مورچه ها را میخورد !
وقتی میمیرد ، مورچه ها او را مى خورند !
زمانه و شرایط در هر موقعی میتواند تغییر کند !
در زندگى هیچ کسى را تحقیر نکنید ! شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد

زمان از شما قدرتمند تر است ! 

یک درخت میلیون ها چوب کبریت را مى سازد ...

اما وقتى زمانش برسد، فقط یک چوب کبریت براى سوزاندن میلیون ها درخت کافیست !


موضوع انشاء: يك لقمه نان حلال

نان حلال خيلي خيلي خوب است. من نان حلال را خيلي دوست دارم. ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقي. آقاتقي يك ماست‌بندي دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت مي‌دهد تا آبي كه در شيرها مي‌ريزد و ماست مي‌بندد حلال باشد. آقا تقي مي‌گويد: آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا كه سرش را گذاشت روي زمين و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بيراه نباشد.
دايي من كارمند يك شركت است. او مي‌گويد: تا مطمئن نشوم كه ارباب رجوع از ته دل راضي شده، از او رشوه نمي‌گيرم. آدم بايد دنبال نان حلال باشد. دايي‌ام مي‌گويد: من ارباب رجوع را مجبور مي‌كنم قسم بخورد كه راضي است و بعد رشوه مي‌گيرم!
 
عموي من يك غذاخوري دارد. عمو هميشه حواسش است كه غذاي خوبي به مردم بدهد. او مي‌گويد: در غذاخوري ما از گوشت حيوانات پير استفاده نمي‌شود و هر چه ذبح مي‌كنيم كره الاغ است كه گوشتش تُرد و تازه است و كبابش خوب در مي‌آيد. او حتماً چك مي‌كند كه كره الاغ‌ها سالم باشند وگرنه آن‌ها را ذبح نمي‌كند. عمويم مي‌گويد: ارزش يك لقمه نان حلال از همه‌ي پول‌هاي دنيا بيشتر است!! آدم بايد حلال و حروم نكند. عمو مي‌گويد: تا پول آدم حلال نباشد، بركت نمي‌كند. پول حرام بي‌بركت است.
من فكر مي‌كنم پدر من پولش حرام است؛ چون هيچ‌وقت بركت ندارد و هميشه وسط برج كم مي‌آورد. تازه يارانه‌ها را خرج مي‌كند و پول آب و برق و گاز را نداريم كه بدهيم. ماه قبل گاز ما را قطع كردند چون پولش را نداده بوديم. ديشب مي‌خواستم به پدرم بگويم: اگر دنبال يك لقمه نان حلال بودي، پول ما بركت مي‌كرد و هميشه پول داشتيم؛ اما جرأت نكردم. اي كاش پدر من هم آدم حلال خوري بود!!!