حضرت یوسف.....


برادران يوسـف وقتـي مي‌خواسـتند يوسف را به چـاه بيفکنند، يوسف لبـخندي زد.

يهودا (يکي از برادران) پرسيد: چـرا خنديدي؟ اينجا که جاي خـنده نيـست! يوسـف

گفت: روزي در فکر بودم چگونه کسـي مي‌تواند به من اظهار دشـمني کند با اينکه

برادران نيرومندي دارم! اينک خداوند همين برادران را بر من مسلط کرد، تا بدانم که

نبايد به هيچ بنده اي تکيه کرد.


پیری میگفت...

پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید

او لبخندی زد و گفت:

وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید