روزگاری بود که چادر مدافعم بود. مدافع حریمم. مدافع حدود شخصی ام!

حرف داشت با غریبه و آشنا، صرف نظر از سمبل بودنش، برسر داشتنش به چشم مشاهده گر، مرز باورهایم را نشان می داد.

مصونیت داشت با همه محدودیت هایش، آزادی ویژه ای به من می داد. برای حضورهای بی مزاحمت و نیالوده!

...

روزگاری گذشت و عده ای از ما همین پرچم را برداشتیم و راه افتادیم دنبال من ِ مان. مادر پدرهای خشک مقدس، مذهبیون متعصب و گروهی ریاکار!

همان وقتی که نتیجۀ گزینش ها منوط شد به داشتن چادر و نتیجه استخدام و قبولی کارشناسی و ارشد و ... حرف مال سالها پیش است، اوج شور انقلاب۱ و داغ شدن های گذرا، سوزان و گاه بی تأمل.

اول قرار نبود ـ لابد ـ که داشتن یا نداشتن چادر بشود نشانه خوب یا بد بودن؛ خط کش و سنجه و سنگ ترازو. شاید: از بس که دورو بر هر مذهبی سیاست گذار و برنامه ریز پر بود از چادری هایی که چادرشان نماد تفکر و باورهای صحیح وابسته به آن بود؛ شاید  هم دیده بودند وقت نیست باورهای فرد را به پیمانه فکر بسنجند، نشانه ظاهریش و قشری از هسته اعتقادی را اکتفا کردند. شاید هم فکرها دوروبر را می دید و دور را نه ۲ ؛ که اکتفا شد به پوسته به جای هسته!

این به علاوه خیلی مؤثرهای دیگر، فرصتی شد برای ابزاری شدن یک انتخاب. دلیل/دلایل این انتخاب هرچه بود برای انتخابگرش، فرصتی فراهم شد برای بهره کشی از نماد. گرچه هر حکومت دینی ناگزیر ابزارهایی برای نفاق و ریا فراهم می آورد کما این که بدو اسلام هم ظهور نفاق و منافق برای بهره وری از منافع حکومت دینی بود. ولی این بار چادر و (سایر نمادهای حضور با پوستۀ مذهبی در جامعه) فرصت۳ سهل الوصولی برای نیازمندان به پوسته دینی فراهم کرد!

حضور چادربه سرهای غیرانتخابگر که به جبر خانواده ـ و بنابراین متنفر از این پوسته ـ در جامعه آمد و شد داشتند، فرصت سوزی دیگری بود. اغلب به محض قرار گرفتن در فاصله ایمن از دایره اجبار، و گاه حتا درون همین دایره، به هر وسیله و بهانه به بروز تنفرخود نسبت به نماد اقدام کردند.

این ها و دلایلی دیگر گرد هم شدند که:

۱)یادمان بدهند و یادمان بماند دین به اجبار نیست نه پوسته اش و نه هسته اش: لا اکراه را جدی بگیرید لطفا! آقا و خانم ِ مقدس!

۲) امروز، چادرم کمتر مدافعم است و ناچارم به دفاع از آن! به سرداشتنش کمتر مانع مزاحمت های کوچه و خیابان است، کمتر نماد باورها و ... است. این دل سوختن دارد! نه این فقط، که قبل تر هم دلم سوخته بود. دلم می سوخت و خونم به جوش می آمد برای این پنج متر و نیم پارچه سیاه به عرض یک و یک و ده و یک و بیست! نه فقط وقتی فیلم و سریال های تلوزیون و هنرپیشه های صد پیشه چادر به سرند یا وقتی خانواده هر فلک زده بدبخت بی کلاس و معتاد و دزد به چادر سفید و سیاه گریم شده اند یا دوربینِ خبر لانگ شات شطرنجی یک مجرم مزین به چادر سرمه ای بازداشتگاه /زندان را نمایش می دهد یا زنان مرفه مشتری های ماهانه چادر فروشی اسلامی بازار تهران می شوند برای تفاخر ختم انعام و سفره حضرت ... یا وقتی چادر چروکیده با لبه های هزار تاخورده روی سر زنانی است که به زحمت دستشان روی چادر سفیدهای امام زاده صالح بند می شود یا نوع سیاهش گوله شده از کیف یک هزار رنگ و لعاب که حراست فلان نهاد مقدس را باید رد کند، در می آید و به سرمی شود و خیلی وقت های دیگر که اگر بنویسمشان می شود یک بحث جنجالی و حرف اصلی پس ناقابلی ِ قلم گُم می ماند!

ویژگی منحصربفرد انتخاب گران چادر، درهم تنیده شدنش با یک تفکر پیشین یا پسین است. هر کدام از انتخاب گران، چه آنها که به مدد تمهید مناسب خانواده، یا به تقلید از مادر و خواهر و ... جرقه انتخابشان زده شد و یا هر دیگری، یک جایی اول و وسط و آخر زمانۀ چادری بودنشان حتما دچار چالش شده اند، هزار بار داغی آفتاب ۲و ۳ بعدازظهر تابستان، باران و گل و شل سه فصل دیگر، وسط کلاس و لابراتوار و کارگاه، وقت خرید و آویزان شدن به میله های مترو و اتوبوس،یک دست بچه و دست دیگرت ساک و نان و ...،  توی مطب یک دکتر و منشی از ما بهترون، وقت بحث با یک استاد یا برخورد با بقال و راننده تاکسی و ...  که نمادشان به رخشان کشیده شد، به دام شک افتادند. و محصول رهایی از هر شکی پرسش گری است و تفکر. و این فرق خاصی است که انتخاب چادر دارد و خیلی از انتخاب های دینی دیگرمان نه! و من این فرقش را دوست تر دارم. بابت همین فرق است که مدافعش هستم حتا اگر به قدر قدیم ، مدافعم نباشد!

 

۱. همه ی شور آن روزگار را نباید به چوب افراط راند، فرصت هایی بود طلایی که می شد ازشان خوب استفاده کرد تا شورش در نیاید! ولی جنگ یا توسعه یا اصلاحات و حالا هم اصول گرایی کذا و کذا فرصتمان را سوزاند! شعارهای قشنگ انقلابی و مابعد آن هم نتوانست کاری از پیش ببرد. بس که حرف حرف منیت ها بود. نه تامل، نه اختیار و نه استدلال.

۲.اینجا مجال بررسی تاریخی و ریشه یابی تفکر گزینش و انتخاب گر دهه های ۶۰ و ۷۰ نیست، محض خالی نماندن عریضه، یکی دوتا مثال عرض شد.

۳. اسمش را گذاشتم فرصت سوزی.